بوقت صبح مي روشن آفتاب منست

شاعر : خواجوي کرماني

بتيره شب در ميخانه جاي خواب منستبوقت صبح مي روشن آفتاب منست
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منستاگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منستوگر کباب نيابم تفاوتي نکند
که منزلت همه در ديده‌ي پر آب منستبراه باديه‌اي ساربان چه جوئي آب
که گر چه راه خطا مي‌روم صواب منستمرا مگوي که برگرد وترک ترکان گير
چرا که هستي من در ميان حجاب منستچگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستي من در ميان حجاب منستبيا که بي تو رسم تا زخود برون نروم
که در فراق رخت زندگي عذاب منستبيا که بي تو ملولم ز زندگاني خويش
که روز و شب وطنت در دل خراب منستتو گنج لطفي و دانم کزين بتنگ آئي
نواي باربد و نغمه رباب منستخروش و ناله‌ي خواجو و بانگ بلبل مست